دینا جوندینا جون، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

دینا مهربون بابا

شش ماهگی

چند سالی است که در روز شهادت حضرت علی اصغر در ماه محرم همایش شیرخوارگان حسینی برگزار میشه .در اولین ماه محرم زندگی شیرخواره کوچک من وبابایی هم حدودا شش ماهه بود . روز جمعه بود واین همایش در حرم امام رضا علیه السلام برگزار می شد و با هم در این عزاداری شرکت کردیم وقتی وارد شدیم یک لباس سبز به همراه یک سربند به شما دادند تا مثل بقیه سبز پوش و عزادار اقا علی اصغرعلیه السلامبشی.تا ان روز که خودم مادر یک طفل شیرخوار شش ماهه شده بودم چنین عزاداری رو درک نکرده بودم .دعا کردم وقتی بزرگتر شدی نسبت به ائمه اطهار شناخت و معرفتی که شایسته این خاندان است رو پیدا کنی.سال بعد که تونستی حرف بزنی داستان حضرت علی اضغر علیه السلام رو برات تعریف کردم وشما...
11 آذر 1390

از دو سالگی تا سه سالگی

بعد از اینکه ماشین و فروختیم , خونه رو برای فروش گذاشتیم و دنبال یک خونه مناسب هم می گشتیم اما این ماجرا یک سال طول کشید تا به سرانجام رسید. توی این یکسال کارهای جالبی یاد گرفته بودی.مثلا یادمه که صفحه اگهی های روزنامه رو میاوردی و دور کادر یک اگهی خط می کشیدی و به ما نشون می دادی و میگفتی این خونش خوبه طبقه دومه ,دو تا اتاق داره , پارکینگ هم داره یا وقتی مشتری برای خونه می اومد بدو بدو می رفتی چادرت رو سر میکردی ,بعضی وقتها هم دست منو میگرفتی و توی اتاقت می بردی ومیگفتی اینجا اشپزخونه ی اینجا اتاق خوابه اینجا حمامه و... .خلاصه کارهای ما رو تقلید میکردی. بعضی وقتها هم که حوصله ات سر میرفت می گفتی بریم خونه ببینیم. انگار خونه دیدن برات سرگر...
7 آذر 1390

مسافرت شمال

بعد از جشن تولدت تصمیم گرفتیم خونمونو عوض کنیم چون هم کوچک بود وهم طبقه چهارم و برای همین ماشین رو فروختیم تا پولمون بیشتر بشه . هر سال تابستونها بابایی تعطیلات تابستونی داره و چون ماشین نداشتیم قرار شد با ماشین عمه مهری بریم شمال, ویلایی که عمو مهدی گرفته بود.عمو حسن با خانواده ,مامان جی وعمه مریم,عمه مهری با خانواده و ما .خلاصه دور هم جمع بودیم گفتیم وخندیدیم و خیلی خوش گذشت یادش بخیر. شما هم خیلی خوشحال بودی و با دختر عمو جون حورا  بیشتر از همه بازی کردی .فکر کنم به دخترم خیلی خوش گذشته چون هنوز یادته و گاهی وقتها میگی بریم شمال. ...
5 آذر 1390

تولد دوسالگی

                                                                                   مامان جی و مادرجان                      &nb...
4 آذر 1390

مسافرت در ایام محرم

حدود یکسال و نیمه بودی که برای دومین بار با مامان جی (مامان بابایی) رفتیم کرج خونه عمو حسن اما این بار در ایام محرم . برای دیدن عذاداریها پیاده تا امامزاده رفتیم.نذری هم زیاد میدادند اما مثل مشهد شله نمیدن .چند روزی مهمان عمو بودیم و تعطیلات بابایی که تمام شد برگشتیم.اگه عمو حسن از انروزها عکس داشته باشند حتما برات میگذارم. ...
4 آذر 1390

اغاز سخن

از حدود یکسال و دو ماهه که بودی کم کم شروع به حرف زدن کردی . بابا رو زودتر از ماما یاد گرفتی . به بیرون رفتن میگفتی د د. وقتی راه افتاده بودی  به در ورودی میزدی و د د میگفتی .یادمه توپ رو برعکس میگفتی پوت ,حدود هیجده ماهگی به دستمال میگفتی دسال ,به بفرمایید میگفتی بسرسی,به ممنون میگفتی ممنو,به افتاد میگفتی اتاد,و به گوشی تلفن میگفتی گوش ودر حدود دو سالگی تقریبا خوب حرف میزدی و همه متوجه حرفات میشدند.این اواخر به اپارتمان میگفتی ارتپان و به معلم میگفتی ملعم یک روز که رفته بودیم خونه خاله فریده رفتی توی اتاق دختر خاله و بعد اومدی پیش من و گفتی مامان ببین ا پار تمان و دوباره گفتی مامان ببین معلم (ممنون دختر خاله جون که به دینا خانمم...
3 آذر 1390