دینا جوندینا جون، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

دینا مهربون بابا

چند ماجرا

1391/12/21 7:54
نویسنده : مامان لیلا
1,138 بازدید
اشتراک گذاری

چند وقت پیش یک روز عصر خاله فریده و دختر خاله سحر جون باتفاق پسر خاله آقا یاسر که تعطیلات پایان ترمش رو می گذروند و از شاهرود برگشته بود برای احوال پرسی به خونه ما اومدند(با تشکر از یاسر جان که به فکر خالش هم هست واقعا احساس خاله بودن کردم) سحر و یاسر جان با افتخار آقا و خانم مهندس برای اینکه ما خواهرا گرم صحبت بشیم با دینا جون رفتند توی اتاقش تا سرش رو گرم کنند بعد از مدتی رفتم ببینم چکار می کنند دیدم در حالیکه مهندسامون روی تخت نشستند دخملی صندلیش رو گذاشته روبروی اونها و براشون حرف می زنه وقتی منو دیدن سحر جان گفت خاله دینا گم شده بوده ؟ فهمیدم که دینا جون مشغول تعریف کردن ماجراهاییه که براش اتفاق افتاده و داره سر دختر خاله و پسر خاله رو گرم می کنه و اما ماجرای گم شدن دینا جون:یک روز ظهر که رفته بودم مهد دنبال خانمی مامان هستی همسایه واحد سه و مادرجون آوا از همسایه های توی کوچمون باهم برگشتیم دینا و آوا دست هم رو گرفته بودند و از پیاده رو میرفتند ولی ما سه نفر با هستی که یکسال کوچکتره چون کنار هم راه می رفتیم و عرض پیاده رو کم بود از کنار خیابون به موازات پیاده رو حرکت می کردیم با این توضیح که بین ما و پیاده رو تا سر خیابون ماشین پارک کرده بود طوری که  دینا و آوا که خنده کنان دست همو گرفته بودند رو نمی دیدیم ولی صداشون رو می شنیدیم بچه ها شروع به دویدن کردند و من چون مطمئن بودم دینا از خیابون رد نمیشه و تا سر پیاده رو میره و صبر می کنه تا برسیم بهش نگفتم نره بعد از چهار پنج دقیقه ما هم به سر خیابون رسیدیم جایی که پیاده رو تموم میشه و باید از خیابون رد بشیم وقتی رسیدیم دینا و آوا نبودن تا چند لحظه قبل صدای خنده و دویدنشون رو می شنیدیم  ولی حالا نبودند هرچی این طرف و اونطرف نگاه کردیم مامان هستی توی پارک که همون جا بعد از پیاده رو قرار داره رو دید, من و مادرجون آوا با اینکه می دونستم از خیابون رد نمیشه کوچه سمت خونه رو گشتیم نبودند که نبودند توی اون لحظه تنها فکری که به ذهنم اومد این بود که بچه ها رو کسی دزدیده آخه توی یکی دو دقیقه و فاصله ای به اندازه یک ماشین پارک شده نمی تونستند از ما خیلی دور شده باشند چطوری از جلوی چشممون ناپدید شدند و ما اونها رو ندیدم من دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و در حالیکه گریه می کردم دینا رو صدا میزدم و حس بد از دست دادنش بر من غالب شده بود در حالیکه احساس می کردم چشام جایی رو نمی بینه و پاهام قدرت راه رفتن نداره یک صدایی شنیدم که گفت دو تا دختر به طرف مهد می دویدند نمیدونم چطوری این مسیر چهار پنج دقیقه ای رو تا مهد دویدم وقتی رسیدم زهرا خانم مامان مهد رو دیدم که دم در ایستاده بود که گفتند بچه ها به مهد برگشتند وقتی دینا رو دیدم بغلش کردم بوسیدم انگار این چند دقیقه یک عمر گذشته بود حس دلتنگی خیلی شدید همراه با اشک و اوج احساسات مادرانه اما در مقابل دختری آرام که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده البته آفرین به این شجاعت و اما ماجرا این بوده که وقتی به سر خیابون رسیدند پشت سر شونو نگاه کردن و ما رو توی پیاده رو ندیدن و چون کنار پیاده رو ماشین پارک بوده مارو توی خیابون هم ندیدن بلافاصله برگشتند به مهد  به همین سادگی آنروز از استرسی که به من وارد شده بود تا شب سرگیجه داشتم و فشارم پایین افتاده بود ولی حس خیلی بدی بود که دعا می کنم هیچ مادری فرزندش رو گم نکنه و فرزندش رو ازدست نده .

بعد از تعریف کردن این ماجرا نمی دونم سحر جان بود یا یاسر جان که پرسیدند جریان زمین خوردن و بینی خونی چیه؟ دینا همه چی رو گفته بود.برای توضیح باید بگم که دینا جون عادت کرده بود که روی تخت ما بخوابه و هیچ طوری راضی نمی شد توی اتاق خودش بره نه با جایزه و نه اینکه حتی من هم کنارش توی اتاقش بخوابم خودش می گفت وقتی رفتم مدرسه میرم توی اتاقم می خوابم بگذریم ,از طرفی وقتی خوابه عادت داره که یک دفعه پاشو بلند میکنه و محکم پرت میکنه مثلا پای چپ رو به سمت چپ پرت میکنه تا حالا چندین بار بر اساس جهت خوابیدن پاش توی شکم و حتی وقتایی که چرخیده بوده پاشنه پاش توی چشم من فرود اومده بابایی هم چندین بار مورد اصابت قرار گرفته بود و با توجه به اینکه برای رفتن به سر کار باید صبح زود بیدار و بد خواب میشد و به علت شدت صدمات و نارضایتی پدر از شرایط فوق دینا جون رضایت داد که وسط نخوابه و کنار من بخوابه من هم عادت کرده بودم که تا صبح چندین بار بیدار بشم روش پتو بندازم دست و پاهاشو صاف کنم و هر وقت از تخت آویزان میشه به سمت خودم بکشمش ماشالله بچه ها هم زود بزرگ میشن البته خودش هم موقعیت لبه تخت رو خوب حس می کرد و بیشتر به سمت من می چرخید تا اینکه یک شب نیمه شب ناگهان صدایی (گرووپ...) و بعد هم گریه دینا الهی مامان فدات شه دخملی با صورت نقش بر زمین شده بود و از بینیش خون می اومد من و بابایی خیلی ترسیده بودیم از اینکه مبادا ضربه ای به سرش خورده باشه آخه پاتختی کنار تخت بود و دینا جون درست کنار پاتختی افتاده بود خیلی درد داشتی و صبح استخوان بالای بینیش کبود شده بود صدای افتادنش هم آنقدر زیاد بود که نیلوفر از طبقه پایین شنیده بود و می گفت بیدار شده خلاصه دینا جون فهمید که تا حالا ما دو نفر نصفی بودیم  ولی ازاین به بعد دیگه بزرگ شده و تخت ما برای سه نفر جا نداره و تخت خودش بهتره. از اونشب به بعد دینا جون تو اتاق خودش می خوابه البته من هم تا خوابش ببره کنارش می خوابم بعد میرم تو اتاق خودمون اوایل از اینکه دینا کنارم نبود خوابم نمی برد انگار من بهش وابسطه تر شده بودم با خودم فکرمی کردم نکنه بیدار شه بترسه یا فکر می کردم نکنه بخاری اتاقش خاموش شه و گاز گرفته بشه و هی ازش خبر می گرفتم خلاصه شبا روح سرگردان شده بودم از این اتاق به اون اتاق البته دینا هم چندباری بیدار میشد و میدید نیستم صدام می کرد میگفت بیا پیش من بخواب یک مدت که گذشته بود می گفت وقتی می خوای بری به من بگو خلاصه یک مدت طول کشید تا هر دو مون عادت کردیک هنوز هم برای پتو انداختن گاهی بیدار میشم .ما موقع خوابیدن که میشه می گیم :مسواک قصه خواب . هرشب باید براش قصه بخونم اونم نه یکی چندتا علاقه به کتاب رو هنوز هم داره .این ماجرا , باعث شد که دینا جون توی اتاق خودش بخوابه ولی ما به حساب این گذاشتیم که خودش این تصمیم رو گرفته و برای تشویق جازه هم براش خریدیم. 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

دختر خاله سحر
21 اسفند 91 18:38
آفرين دينا جون
چه جاروي صورتي و خوشگلي


ممنون دختر خاله قابلی نداره.