دینا جوندینا جون، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

دینا مهربون بابا

تولد دوسالگی

مامان جی و مادرجان ترنم-حسام-محمدصالح-دیناجون-امیرحسین نزدیکای تولد دوسالگیت که شد بابایی و من تصمیم گرفتیم که برات جشن تولد بگیریم .قرار شد تولدت رو خونه مامان جی (مامان بابایی) بگیریم چون خونه قبلی کوچک بود و مهمونها راحت نبودن.چند روز قبل از تولدت با بابایی و دختر گلم رفتیم کیک تولدت رو سفارش دادیم ,یک روز هم رفتیم هدیه تولدت رو که یک النگو بود خریدیم روز قبل از تولد هم بابایی خریدهای دیگه رو انجام داد بابایی یک عالمه بادکنک و شرشره برای تزیین خرید, بعد روز تولدت چون پمپ نداشتیم همه بادکنکها رو خودش به تنهایی باد کرد ,همسری ازنفس افتاده بود از بس که باد کرده بود (خدا قوت بابایی) سالاد الویه تولدت رو هم خودم درس...
11 آذر 1390

مسافرت در ایام محرم

حدود یکسال و نیمه بودی که برای دومین بار با مامان جی (مامان بابایی) رفتیم کرج خونه عمو حسن اما این بار در ایام محرم . برای دیدن عذاداریها پیاده تا امامزاده رفتیم.نذری هم زیاد میدادند اما مثل مشهد شله نمیدن .چند روزی مهمان عمو بودیم و تعطیلات بابایی که تمام شد برگشتیم.اگه عمو حسن از انروزها عکس داشته باشند حتما برات میگذارم. ...
11 آذر 1390

اغاز سخن

از حدود یکسال و دو ماهه که بودی کم کم شروع به حرف زدن کردی . بابا رو زودتر از ماما یاد گرفتی . به بیرون رفتن میگفتی د د. وقتی راه افتاده بودی به درورودی میزدی و د د میگفتی .یادمه توپ رو برعکس میگفتی پوت ,حدود هیجده ماهگی به دستمال میگفتی دسال ,به بفرمایید میگفتی بسرسی,به ممنون میگفتی ممنو,به افتاد میگفتی اتاد,و به گوشی تلفن میگفتی گوش ودر حدود دو سالگی تقریبا خوب حرف میزدی و همه متوجه حرفات میشدند.این اواخر به اپارتمان میگفتی ارتپان و به معلم میگفتی ملعم یک روز که رفته بودیم خونه خاله فریده رفتی توی اتاق دختر خاله و بعد اومدی پیش من و گفتی مامان ببین ا پار تمان و دوباره گفتی مامان ببین معلم (ممنون دختر خاله جون که به دینا خانمم تلفظ صحیح ر...
11 آذر 1390

تولد یک سالگی

دختر مهربونم در اولین سالگرد تولدت بیمار بودی و دندون هم در میاوردی چند تا دکتر بردیمت تا اینکه اخرین دکتری که بردیمت و دکتر خوب و با تجربه ای هم بود بهت یک رزیم غذایی داد که به همراه او ار اس می دادم بعد از اون کمی بهتر شدی. این دکتر استفاده از ماست پروبیوتیک و یک نوع اش رو توصیه کرد که بدون گوشت و اب گوشت تهیه می شد.(هویج و سیب زمینی رنده شده و برنج و ماش و عدس به همراه کمی نمک) خیلی بی تابی می کردی بقیه که تجربه بیشتری داشتن می گفتن که از اب دندونه که مزاجت بهم ریخته خیلی بیتابی میکردی وگرمای تیرماه هم به بیقراری هات اضافه کرده بود بابایی هم برای اینکه کمی از گرما راحت بشی و سرت سبک و خنک بشه موهات رو ماشین کرد و هم وزن موهات نقره ...
11 آذر 1390

اولین دندانها

دخمل مهربون و صبورم اولین دندانها رو ده ماهگی دراوردی وخیل هم اذیت شدی کلا تا همه دندونات در اومدن خیلی طول کشید ودیر در اومدن .موقع دندون دراوردن هیچ غذای کمکی جز اب گوشت نمی خوردی اونهم به شکل تهیه عصاره در شیشه .بعضی وقتها که هر دندونت یک هفته یا شاید هم بیشتر طول می کشید تا دربیاد و شما بیقراری میکردی و از درد دایم به من چسبیده بودی وفقط شیر می خوردی و نگران غذا نخوردنت بودم خدارو شکر میکردم که حداقل عصاره اب گوشت رو میخوری . ...
11 آذر 1390

اولین عید نوروز

اولین عید نوروز رفتیم کرج خونه عمو حسن و چند روزی اونجا موندیم برعکس جاهای دیگه که غریبی و گریه میکردی با اینکه اولین بار بود خونه عمو حسن میرفتی واز حدود چهل روزگی عمو حسن و ندیده بودی ولی اصلا غریبی نکردی تازه وقتی زهرا و حورا (دختر عموها)رو دیدی خیلی ذوق کردی و خندیدی. شبها تشکی که برای خوابیدن پهن می کردیم و خیلی دوست داشتی روش غلت می زدی و بازی میکردی ...
11 آذر 1390

اولین پرسش

درست نه ماهت که تمام شد دعوت شدیم به جشن ولیمه دختر عمه مامانی که بعد از ١٧سال صاحب پسری به نام امیر علی شده بود.خوشگلم تازه یاد گرفته بودی لبهات رو غنچه میکردی و میگفتی چی؟ منظورت (این چیه؟)بود.اخه من هروقت باهات صحبت می کردم وقتی اسم چیزی رو می خواستم بهت بگم اول ازت می پرسیدم این چیه؟ بعد خودم جواب می دادم مثلا می گفتم کتاب واین طوری شما هم پرسیدن چی؟ رو یاد گرفته بودی واین اولین سوالی بود که یاد گرفتی. ...
11 آذر 1390