دینا جوندینا جون، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

دینا مهربون بابا

دلتنگی

1390/9/26 16:44
نویسنده : مامان لیلا
720 بازدید
اشتراک گذاری

اولین پنجشنبه ماه رمضون خبر دادند که مادر فهیمه جون (خانم دایی) به رحمت خدا رفتند. خیلی متاثر شدیم. خدا رحمتشون کنه اتفاقا چند وقت پیش ,روضه داشتن که همراه مادرجان و خاله فریده رفته بودیم خونشون و شما هم دیده بودیشون و ایشون رو یادت بود. وقتی تو مراسم عزاداری شرکت می کردیم و فهیمه جونو ناراحت و گریون می دیدی ,می گفتی که چی شده ؟چرا فهیمه جون گریه می کنه؟ اولش بهت گفتم مامانشون مریض اند و ناراحتند آخه هنوز خیلی زوده که با این مسائل آشنا بشی. شما هم به خانم دایی میگفتی ناراحت نباشین انشاالله مامانتون زود خوب میشن . برای اینکه با این حرفات فهیمه جونو ناراحتر نکنی مجبور شدم بهت بگم مامان خانم دایی رفتن پیش خدا که خیلی مهربونه و آدمهای خوب و خیلی دوست داره . اما گلم سوالهای شما تمومی نداشت می پرسیدی چرا رفتن پیش خدا؟ کی برمی گرده؟و... .بالاخره آنقدر پرسیدی که متوجه شدی هر کی بره پیش خدا بر نمی گرده و البته متوجه شدی که باباجی(بابای بابایی) هم رفتند پیش خدا.(روحشان شاد)

بعد از چهلم مادر فهیمه خانم یک روز به همراه مادرجان و آقاجان و خاله جونا رفتیم خونه دایی علی تا خانم دایی رو از عزا درآریم.مادرجان میگفتند که لباس سیاه رو از تن درآرند شما هم رفته بودی کنار مادرجان نشسته بودی به مادرجان نگاه می کردی و با دقت گوش می کردی بعد از اینکه صحبتشون تمام شد و داشتند می گفتند برای شادی روحشون فاتحه و صلواتوخدا بیامرزه ورحمتشون کنه که شما یک دفعه گفتی خدا باباجی رو هم بیامرزه ,همه گفتند چه دختره مهربونی که پدر بزرگش رو هم یاد می کنه. بعد از اون ماجرا یک روزخانم داییاومدند خونمون و گفتند چون دختر خوب و مهربونی هستی به خاطر اون حرف شیرینت یک بلوز و شلوار خوشرنگ برات هدیه گرفتند از فهیمه جونم ممنون که به دینا جون خیلی محبت دارن . منم یکی دوتا عکس که با اون لباس گرفتمو برات میزارم.

هر چند وقت یکبار می ریم پیش باباجی سر خاک و فاتحه می خونیم و شما هم توی موقعیتهای مختلف باباجی رو یاد می کنی یکبار به بابایی می گفتی شما هم دلت برای باباجی تنگ میشه ,قربونه این همه درک و احساست بشم که اینهمه مهربونی واقعا مهربونه بابایی و فدای همسری که خیلی زود پدرشون رو از دست دادن کاش بودن و این روزهای شیرینو می دیدن جاشون خیلی خالیه . برای همین از همسری خواستم تا یک پست از باباجی بزاره و انچه از باباجی می خوای بدونی رو بنویسه چون من هم باباجی رو ندیدم و شناختم در حد شنیده هاست ولی تصوری که دارم اینه که اگه بودند یک پدر شوهر مهربونه با احساسی بودند که وجودشون پر از مهر و محبت بود. خدا رحمتشون کنه و برای شادی روحشون صلوات.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)