همکلاسی بیست سال پیش
امروز همسری از ما خواست تا برای انجام کاری به بانک بریم ما هم بعد از صبحانه شال و کلاه کردیم و رفتیم بانک منتظر نوبتمون بودیم که یک خانمی جلو اومد و خودش معرفی کرد مامانی رو میشناخت ولی من اصلا نه چهره ونه اسمشونو یادم نبود از دوستای همکلاسی حدود بیست سال پیش مدرسه راهنمایی نمونه فرزانگان مشهد بودند (اسم مدرسه رو برای این اوردم تا اگه بین مامانای وبلاگی دوستی ازون موقع ها بود پیدا بشه) بعد از اینکه اسم بعضی از همکلاسیها و دبیرامونو گفتند تازه چهرشونو یادم اومد و کلی خاطرات اون مدرسه و همکلاسیها برامون تازه شد دوران خیلی خوبی بود یادش بخیر بعد از کلی منتظر شدن کار هیچ کدوممون هم انجام نشد چون سیستم قطع شده بود و از هم خداحافظی کردیم انگار فقط برای دیدن هم اومده بودیم وقتی از بانک اومدیم بیرون می خواستم شال گردن دینا جونو درست کنم که نبود برگشتیم توی بانک و دنبالش گشتیم ولی توی بانک هم نبود دینا جون که خیلی ناراحت شده بود گفت پس دیگه کلاهش هم نمی پوشم چون با شال گردنش ست بود . خندم گرفت گفتم باشه و برگشتیم خونه وارد میلان که شدیم از دور یک چیز صورتی رنگ روی زمین افتاده بود به دینا گفتم بدو برو فکر کنم شال گردنت پیدا شد بله خودش بود خوشبختانه ست کلاه دینا خانم هم پیدا شد .اینم ماجرای امروز برم به کارام برسم از دو روز پیش با کشیدن دوشاخه یخچال از پریز خونه تکونی ما هم کلید خورد و همچنان ادامه دارد ...فعلا بای.