دینا جوندینا جون، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

دینا مهربون بابا

غذای کمکی

از شش ماهگی که شروع غذای کمکی است قند عسلم خوب غذا نمی خوردی حریره بادام فرنی کم کم سوپ و سللاک راهم خیلی کم می خوردی و بیشتر شیر میخوردی و خوب وزن نمی گرفتی برای همین برات ازمایش خون نوشتن و گفتن مقداری کم خونی داری وباید قطره اهن با دوز بالا استفاده کنی خیلی نگران بودم هر روز سعی میکردم هر طوری شده مقدار وعده غذایی روزانه ات رو کامل بخوری با بازی و کم کم خوردن برای همین از صبح تا شب ریزه ریزه مشغول غذا دادن به شما ناز گل عزیزم بودم تا خاطرم جمع بشه که بالاخره تا شب وعده غذایی کاملت رو خوردی کم کم که بزرگتر شدی حدود هشت نه ماهگی به بعد روی تابت مینشستی و برات کتاب قصه می خوندم و شما هم غذات رو میخوردی خوندن کتاب قصه رو خیلی دوست داشت...
7 آبان 1390

اولین عید نوروز

اولین عید نوروز رفتیم کرج خونه عمو حسن و چند روزی اونجا موندیم برعکس جاهای دیگه که غریبی و گریه میکردی با اینکه اولین بار بود خونه عمو حسن میرفتی واز حدود چهل روزگی عمو حسن و ندیده بودی ولی اصلا غریبی نکردی تازه وقتی زهرا و حورا (دختر عموها)رو دیدی خیلی ذوق کردی و خندیدی. شبها تشکی که برای خوابیدن پهن می کردیم و خیلی دوست داشتی روش غلت می زدی و بازی میکردی ...
7 آبان 1390

شش ماهگی

            چند سالی است که در روز شهادت حضرت علی اصغر در ماه محرم همایش شیرخوارگان حسینی برگزار میشه .در اولین ماه محرم زندگی شیرخواره کوچک من وبابایی هم حدودا شش ماهه بود . روز جمعه بود واین همایش در حرم امام رضا علیه السلام برگزار می شد و با هم در این عزاداری شرکت کردیم وقتی وارد شدیم یک لباس سبز به همراه یک سربند به شما دادند تا مثل بقیه سبز پوش و عزادار اقا علی اصغرعلیه السلام بشی.تا ان روز که خودم مادر یک طفل شیرخوار شش ماهه شده بودم چنین عزاداری رو درک نکرده بودم .دعا کردم وقتی بزرگتر شدی نسبت به ائمه اطهار شناخت و معرفتی که شایسته این خاندان است رو پیدا کنی.سال بعد که ت...
4 آبان 1390

شیطنتهای سه ماهگی

               از حدود سه ماهگی غلت زدن و قل خوردن و شروع کردی و کم کم با قل خوردن این طرف و اون طرف می رفتی  یکبار که از توی اشپزخونه اومدم تا ازت خبر بگیرم دیدم که قل خوردی وسرت زیر مبل راحتی که تا زمین حدود 10-12 سانت فاصله داره گیر کرده سریع دویدم و مبل رو بلند کردم وبیرون اوردمت بعداز این مورد چند بار دیگه هم این کارو میکردی تا اینکه چند تا روفرشی رو لوله ای تا کردم و جلوی مبلها گذاشتم تا دیگه زیر اونها گیر نکنی. ...
30 مهر 1390

یادی از روزهای تولد

                  وقتی به دنیا اومدی 3900 وزنت  و51 سانت قدت بود .شبی که توی بیمارستان به دنیا اومدی صورت سفیدت مثل ماه و لبهای کوچکت مثل غنچه گل سرخ قرمز بود بابا حمید شمارو زودتر از من دیدو لحظه اولین دیدارش از تو واولین خنده از ته دل پدرانه اش توی سی دی فیلم بیمارستانت ثبت شده هر وقت که خواستی می تونی او نو ببینی.توی بیمارستان همه اومدن  مامانجی وعمه جونا اقاجان و مادرجان و خاله جوناو خانم دایی خب همه دوست دارن فرشته کوچولو بعد از بیمارستان 15روز خونه اقاجان بودیم توی این ١٥ روز اقاجان غذا می پخت و مادرجان منو راهنمایی میکردند البته خاله جونا هم ...
28 مهر 1390

دختر دوست داشتنی من

  دخترم دینا جان برای تو می نویسم که عزیزتر از جانمی و نهال ارزوهای قشنگ من و بابا  از خدا می خام به من وبابا این توفیق رو بده که با ابیاری درست وتر بیت صحیح شکوفه زدن و گل دادن و به بار نشستن نهال وجودت را با بهترین ها شاهد باشیم ارزوی هر مادر و پدری سعادت وسلامتی فرزند است به امید سلامتی و بهترین سعادتها همیشه به خدایی میسپارمت  که ترا افرید و به ما هدیه کرد دوستت دارم ومی بو سمت                                         ...
26 مهر 1390

مسافرت نیشابور

اولین مسافرت دختری سفر به نیشابور بود اون موقع چهل روزه بودی و برای جشن عروسی نوه دایی بابایی دعوت شده بودیم سفر کوتاهی بود یک شب بیشتر نموندیم و فردای انروز برگشتیم چون حال بابایی خوب نبود و شما هم که نوزاد بودی و خیلی هم غریبی وگریه میکردی. یک تجربه کوتاه وخاطره یک شب عروسی بود. ...
1 مهر 1390