دینا جوندینا جون، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

دینا مهربون بابا

اولین دندانها

دخمل مهربون و صبورم اولین دندانها رو ده ماهگی دراوردی وخیل هم اذیت شدی کلا تا همه دندونات در اومدن خیلی طول کشید ودیر در اومدن .موقع دندون دراوردن هیچ غذای کمکی جز اب گوشت نمی خوردی اونهم به شکل تهیه عصاره در شیشه .بعضی وقتها که هر دندونت یک هفته یا شاید هم بیشتر طول می کشید تا دربیاد و شما بیقراری میکردی و از درد دایم به من چسبیده بودی وفقط شیر می خوردی و نگران غذا نخوردنت بودم خدارو شکر میکردم که حداقل عصاره اب گوشت رو میخوری . ...
11 آذر 1390

اولین عید نوروز

اولین عید نوروز رفتیم کرج خونه عمو حسن و چند روزی اونجا موندیم برعکس جاهای دیگه که غریبی و گریه میکردی با اینکه اولین بار بود خونه عمو حسن میرفتی واز حدود چهل روزگی عمو حسن و ندیده بودی ولی اصلا غریبی نکردی تازه وقتی زهرا و حورا (دختر عموها)رو دیدی خیلی ذوق کردی و خندیدی. شبها تشکی که برای خوابیدن پهن می کردیم و خیلی دوست داشتی روش غلت می زدی و بازی میکردی ...
11 آذر 1390

اولین پرسش

درست نه ماهت که تمام شد دعوت شدیم به جشن ولیمه دختر عمه مامانی که بعد از ١٧سال صاحب پسری به نام امیر علی شده بود.خوشگلم تازه یاد گرفته بودی لبهات رو غنچه میکردی و میگفتی چی؟ منظورت (این چیه؟)بود.اخه من هروقت باهات صحبت می کردم وقتی اسم چیزی رو می خواستم بهت بگم اول ازت می پرسیدم این چیه؟ بعد خودم جواب می دادم مثلا می گفتم کتاب واین طوری شما هم پرسیدن چی؟ رو یاد گرفته بودی واین اولین سوالی بود که یاد گرفتی. ...
11 آذر 1390

مسافرت نیشابور

اولین مسافرت دختری سفر به نیشابور بود اون موقع چهل روزه بودی و برای جشن عروسی نوه دایی بابایی دعوت شده بودیم سفر کوتاهی بود یک شب بیشتر نموندیم و فردای انروز برگشتیم چون حال بابایی خوب نبود و شما هم که نوزاد بودی و خیلی هم غریبی وگریه میکردی. یک تجربه کوتاه وخاطره یک شب عروسی بود. ...
11 آذر 1390

غذای کمکی

از شش ماهگی که شروع غذای کمکی است قند عسلم خوب غذا نمی خوردی حریره بادام فرنی کم کم سوپ و سللاک راهم خیلی کم می خوردی و بیشتر شیر میخوردی و خوب وزن نمی گرفتی برای همین برات ازمایش خون نوشتن و گفتن مقداری کم خونی داری وباید قطره اهن با دوز بالا استفاده کنی خیلی نگران بودم هر روز سعی میکردم هر طوری شده مقدار وعده غذایی روزانه ات رو کامل بخوری با بازی و کم کم خوردن برای همین از صبح تا شب ریزه ریزه مشغول غذا دادن به شما ناز گل عزیزم بودم تا خاطرم جمع بشه که بالاخره تا شبوعده غذایی کاملت رو خوردی کم کم که بزرگتر شدی حدود هشت نه ماهگی به بعد روی تابت مینشستی و برات کتاب قصه می خوندم و شما هم غذات رو میخوردی خوندن کتاب قصه رو خیلی دوست داشتی الان...
11 آذر 1390

شیطنتهای سه ماهگی

از حدود سه ماهگی غلت زدن و قل خوردن و شروع کردی و کم کم با قل خوردن این طرف و اون طرف می رفتی یکبار که از توی اشپزخونه اومدم تا ازت خبر بگیرم دیدم که قل خوردی وسرت زیر مبل راحتی که تا زمین حدود 10-12 سانت فاصله داره گیر کرده سریع دویدم و مبل رو بلند کردم وبیرون اوردمت بعداز این مورد چند بار دیگه هم این کارو میکردی تا اینکه چند تا روفرشی رو لوله ای تا کردم و جلوی مبلها گذاشتم تا دیگه زیر اونها گیر نکنی. ...
11 آذر 1390

یادی از روزهای تولد

وقتی به دنیا اومدی 3900 وزنت و51 سانت قدت بود .شبی که توی بیمارستان به دنیا اومدی صورت سفیدت مثل ماه و لبهای کوچکت مثل غنچه گل سرخ قرمز بود بابا حمید شمارو زودتر از من دیدو لحظه اولین دیدارش از تو واولین خنده از ته دل پدرانه اش توی سی دی فیلم بیمارستانت ثبت شده هر وقت که خواستی می تونی او نو ببینی.توی بیمارستان همه اومدن مامانجی وعمه جونا اقاجان و مادرجان و خاله جوناو خانم دایی خب همه دوست دارن فرشته کوچولو بعد از بیمارستان 15روز خونه اقاجان بودیم توی این ١٥ روز اقاجان غذا می پخت و مادرجان منو راهنمایی میکردند البته خاله جونا هم خیلی کمک کردند روزهای اول شما زردی داشتی یک شب توی بیمارستان بستری شدی و دو شب هم بابایی دستگاه رو اورد خون...
11 آذر 1390