دینا جوندینا جون، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

دینا مهربون بابا

شعر کودکانه

دختر مامان از حدود یکسال و هشت  یا نه ماهگی به بعد شروع به حفظ  شعر هایی می کردی که در کتاب قصه ها برایت میخواندم و هر چه بزرگتر می شدی بهتر و کامل تر حفظ و بیان می کردی.وقتی کتاب قصه برات می خونیم خیلی دوست داری وعلاقه نشون میدی فقط اینکه به یک یا دو قصه رضایت نمیدی و اصرار می کنی چند تا قصه برات بخونیم وگاهی به ده تا قصه هم می رسه . امیدوارم خسته و دلزده نشی . جایی می خوندم که قصه رو برای بیداری فرزندتون بخونید نه برای به خواب رفتن بچه ها.                     اولین کتابی که دردست گرفتی عزیزم .↑     &nbs...
16 آذر 1390

شعر کودکانه

دختر مامان از حدود یکسال و هشت یا نه ماهگی به بعد شروع به حفظ شعر هایی می کردی که در کتاب قصه ها برایت میخواندم و هر چه بزرگتر می شدی بهتر و کامل تر حفظ و بیان می کردی.وقتی کتاب قصه برات می خونیم خیلی دوست داری وعلاقه نشون میدی فقط اینکه به یک یا دو قصه رضایت نمیدی و اصرار می کنی چند تا قصه برات بخونیم وگاهی به ده تا قصه هم می رسه . امیدوارم خسته و دلزده نشی . جایی می خوندم که قصه رو برای بیداری فرزندتون بخونید نه برای به خواب رفتن بچه ها. اولین کتابی که دردست گرفتی عزیزم .↑ شعرهایی که دینا جان حفظ کرده آ میشه مثل آلو هسته داره آلبالو موقع خوردن امابشورینش بچه ها مامان ج...
16 آذر 1390

شیرین کاریهای دخترونه

                   پوشیدن شال و حجاب مامانم پوشیدن کفش تق تقی و بالا وپایین رفتن روی تشک مبلامون                چادر سر کردنم وقتی مهمون می اومد   پوشیدن پیشبند آشپزخونه مامانم  (خودم از تو کشو برداشتم ) ...
16 آذر 1390

شیرین کاریهای دخترونه

پوشیدن شال و حجاب مامانم پوشیدن کفش تق تقی و بالا وپایین رفتن روی تشک مبلامون چادر سر کردنم وقتی مهمون می اومد پوشیدن پیشبند آشپزخونه مامانم (خودم از تو کشو برداشتم ) ...
16 آذر 1390

شیطنتها وتغییر دکوراسیون

از وقتیکه چهار دست و پا رفتن و شروع کردی تغییر دکوراسیون های خونه ما هم شروع شد.اول از همه جمع کردن ظروف شکستنی تزیینی که روی میزها چیده بودم,بعد برداشتن طبقات شیشه ای میز تلوزیون و گذاشتن یک بالشت بزرگ روی دستگاه پخش سی دی داخل طبقه پایین میز بود چون قند عسلم ,می رفتی و روی دستگاه می نشستی و بعد سیمهای پشت دستگاه رو می کشیدی و یا به سه راهی پشت میز که خطرناک بود دست میزدی. کم کم دستت رو از لبه تخت و میز و مبل می گرفتی و قدم بر می داشتی,از این کارت خیلی می ترسیدیم چون چند بار دستت رو ول کرده و افتاده بودی و یکی دو بار هم با پشت سر به زمین افتادی که مامان و بابایی رو خیلی نگران کردی که البته به خیر گذشته بود.چون اشپزخونه سرامیک بو...
11 آذر 1390

خادم کوچولوی امام رضا علیه السلام

نور چشم مامان,دختر مهربونو با احساسم,پاییز 86 برای مامان فراموش نشدنیه.همزمان با اینکه متوجه شدم دارم مامان میشم,از طرف حرم امام رضا علیه السلام هم با مامانی تماس گرفتند و به خدمت افتخاری دعوت شدم که این سعادت رو از قدم خیر و وجود دختر عزیزم میدونم تا حدود هفته سی و دو بارداری هفته ای یکبار از صبح تا عصر با هم توفیق خدمت به زائران اقا رو داشتیم.امام رضا علیه السلام به خاطر وجود پاک و نازنینت این افتخار رو نصیبمون کرد و شما هم خادم کوچولوی رضوی شدی .بعد از هفته سی و دو حدود شش ماهمرخصی زایمان اومدم و بعد دوباره با همراهی صمیمانه بابایی مهربون و کمکهای مامان جی (مامان بابایی) و اقاجان و مادرجان(بابا ومامان مامانی) عمه جونا و خاله جونا برای م...
11 آذر 1390