دینا جوندینا جون، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

دینا مهربون بابا

دختر دوست داشتنی من

دخترم دینا جان برای تو می نویسم که عزیزتر از جانمی و نهال ارزوهای قشنگ من و بابا از خدا می خام به من وبابا این توفیق رو بده که با ابیاری درست وتر بیت صحیح شکوفه زدن و گل دادن و به بار نشستن نهال وجودت را با بهترین ها شاهد باشیم ارزوی هر مادر و پدری سعادت وسلامتی فرزند است به امید سلامتی و بهترین سعادتها همیشه به خدایی میسپارمت که ترا افرید و به ما هدیه کرد دوستت دارم ومی بو سمت ...
11 آذر 1390

مسافرت شمال

بعد از جشن تولدت تصمیم گرفتیم خونمونو عوض کنیم چون هم کوچک بود وهم طبقه چهارم و برای همین ماشین رو فروختیم تا پولمون بیشتر بشه . هر سال تابستونها بابایی تعطیلات تابستونی داره و چون ماشین نداشتیم قرار شد با ماشین عمه مهری بریم شمال, ویلایی که عمو مهدی گرفته بود.عمو حسن با خانواده,مامان جی وعمه مریم,عمه مهری با خانواده و ما .خلاصه دور هم جمع بودیم گفتیم وخندیدیم و خیلی خوش گذشت یادش بخیر. شما هم خیلی خوشحال بودی و با دختر عمو جون حورا بیشتر از همه بازی کردی .فکر کنم به دخترم خیلی خوش گذشته چون هنوز یادته و گاهی وقتها میگی بریم شمال. ...
11 آذر 1390

تولد دوسالگی

مامان جی و مادرجان ترنم-حسام-محمدصالح-دیناجون-امیرحسین نزدیکای تولد دوسالگیت که شد بابایی و من تصمیم گرفتیم که برات جشن تولد بگیریم .قرار شد تولدت رو خونه مامان جی (مامان بابایی) بگیریم چون خونه قبلی کوچک بود و مهمونها راحت نبودن.چند روز قبل از تولدت با بابایی و دختر گلم رفتیم کیک تولدت رو سفارش دادیم ,یک روز هم رفتیم هدیه تولدت رو که یک النگو بود خریدیم روز قبل از تولد هم بابایی خریدهای دیگه رو انجام داد بابایی یک عالمه بادکنک و شرشره برای تزیین خرید, بعد روز تولدت چون پمپ نداشتیم همه بادکنکها رو خودش به تنهایی باد کرد ,همسری ازنفس افتاده بود از بس که باد کرده بود (خدا قوت بابایی) سالاد الویه تولدت رو هم خودم درس...
11 آذر 1390

مسافرت در ایام محرم

حدود یکسال و نیمه بودی که برای دومین بار با مامان جی (مامان بابایی) رفتیم کرج خونه عمو حسن اما این بار در ایام محرم . برای دیدن عذاداریها پیاده تا امامزاده رفتیم.نذری هم زیاد میدادند اما مثل مشهد شله نمیدن .چند روزی مهمان عمو بودیم و تعطیلات بابایی که تمام شد برگشتیم.اگه عمو حسن از انروزها عکس داشته باشند حتما برات میگذارم. ...
11 آذر 1390

اغاز سخن

از حدود یکسال و دو ماهه که بودی کم کم شروع به حرف زدن کردی . بابا رو زودتر از ماما یاد گرفتی . به بیرون رفتن میگفتی د د. وقتی راه افتاده بودی به درورودی میزدی و د د میگفتی .یادمه توپ رو برعکس میگفتی پوت ,حدود هیجده ماهگی به دستمال میگفتی دسال ,به بفرمایید میگفتی بسرسی,به ممنون میگفتی ممنو,به افتاد میگفتی اتاد,و به گوشی تلفن میگفتی گوش ودر حدود دو سالگی تقریبا خوب حرف میزدی و همه متوجه حرفات میشدند.این اواخر به اپارتمان میگفتی ارتپان و به معلم میگفتی ملعم یک روز که رفته بودیم خونه خاله فریده رفتی توی اتاق دختر خاله و بعد اومدی پیش من و گفتی مامان ببین ا پار تمان و دوباره گفتی مامان ببین معلم (ممنون دختر خاله جون که به دینا خانمم تلفظ صحیح ر...
11 آذر 1390

تولد یک سالگی

دختر مهربونم در اولین سالگرد تولدت بیمار بودی و دندون هم در میاوردی چند تا دکتر بردیمت تا اینکه اخرین دکتری که بردیمت و دکتر خوب و با تجربه ای هم بود بهت یک رزیم غذایی داد که به همراه او ار اس می دادم بعد از اون کمی بهتر شدی. این دکتر استفاده از ماست پروبیوتیک و یک نوع اش رو توصیه کرد که بدون گوشت و اب گوشت تهیه می شد.(هویج و سیب زمینی رنده شده و برنج و ماش و عدس به همراه کمی نمک) خیلی بی تابی می کردی بقیه که تجربه بیشتری داشتن می گفتن که از اب دندونه که مزاجت بهم ریخته خیلی بیتابی میکردی وگرمای تیرماه هم به بیقراری هات اضافه کرده بود بابایی هم برای اینکه کمی از گرما راحت بشی و سرت سبک و خنک بشه موهات رو ماشین کرد و هم وزن موهات نقره ...
11 آذر 1390