دینا جوندینا جون، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

دینا مهربون بابا

لبیک اللهم لبیک

چند روز دیگه روز عرفه و عید قربانه و این روزها حال و هوای حج دلهای همه رو راهی سرزمین وحی میکنه.امسال بر خلاف سالهی قبل حساب روزهای مونده به ماه ذیحجه رو داشتیم از پنج شش ماه قبل می دونستیم کی ماه ذیحجه شروع میشه و چه روزی عرفه و عید قربانه آخه آقاجان امسال راهی حج شدند و حالا چند روز بیشتر به این اجتماع عظیم نمونده و ما هم انتظار اومدن این روزهای معنوی رو می کشیم البته با کلی دلشوره و دلواپسی برای سلامتی آقاجان الهی که همه مسافرا حجشون قبول باشه و به سلامتی به خونه هاشون برگردند. شنبه گذشته آقاجان پرواز داشت و برای اینکه خداحافظی کنند جمعه هم رو دعوت کردند تا دور هم باشیم .من و دینا جون هم از پنجشنبه رفتیم خونه آقاجان و تا جمعه ع...
30 مهر 1391

اولین روز مهد

١٥ مهرماه  اولین حضور دینا جان در مهد بود .از مدتها قبل شور و اشتیاق زیادی برای رفتن به مهد نشون میدادی و خیلی دوست داشتی با بچه های دیگه بازی کنی .بعد از اینکه با هم چند تا مهد رو دیدیم تصمیم گرفتیم توی مهد نزدیک  خونه که هم شرایط خوبی داره و هم به خونه نزدیکه ثبت نامت کنیم . ولی روز اولی که رفتی مهد  راحت از من جدا نشدی و می خواستی من هم پیشت باشم . دست منو محکم گرفته بودی من هم تا توی کلاست همراهت اومدم  و مربی ازت خواست تا خداحافظی کنی و بری توی کلاس و آ روم گفتی خداحافظ و رفتی توی کلاس می خواستم ببوسمت ولی این کارو نکردم  تا گریه ات نگیره . می دونم توی دلت چی میگذشت همیشه توی هر جمعی مامان و بابا همراه و پ...
17 مهر 1391

میلاد امام رضا علیه السلام مبارک

اواخر شهریور عمو حسن به خونه جدید اسباب کشی کردند و چون می خواستند گوسفند بکشند از ما هم خواستند اونجا باشیم .بابایی چند روزی مرخصی گرفت و به همراه مامانجی و عمه مریم و عمه فاطمه با ماشین عمه مهری راهی کرج شدیم و شما هم یک سفر دیگه رو تجربه کردی (عمه مهری چون معلم هستند نتونستند بیان که جاشون خیلی خالی بود ) . قصد داشتیم زود برگردیم اما فامیلای بابایی (پسر عموی بابای بابایی خانواده آقای طبسی و عزیز خانم ) که کرج زندگی میکنند اجازه نمیدادند و ما رو دعوت می کردند و میگفتند اگه نیایید یعنی دوست نداریید ما هم که اومدیم مشهد بیایم خونتون برای همین تا چهارشنبه شب که خونه عزیز خانم دعوت بودیم کرج موندیم و صبح پنجشنبه ششم مهر به سمت مشهد حرکت ...
9 مهر 1391

رفته بودیم عروسی

چهارشنبه هفته گذشته عروسی نوه دایی مامانی بود که دوست نداشتی بیایی دلیلش رو هم میگفتی که فامیلاتو نمیشناسم این هم از دختر بزرگ کردن ما, شنبه هم نامزدی دختر خاله شیما بود که خیلی دوست داشتی بریم این هم چون فامیل خودت بود . شیما دختر خاله ثریا هم بسلامتی ازدواج کرد انشاالله خوشبخت بشن .برای جشن عروسی هم باید تا اومدن شیرین از مالزی تا سال آینده صبر کنیم . جای شیرین هم خیلی خالی بود این جور موقعها خواهر بدرد می خوره مخصوصا خواهر بزرگتر. کککک ...
23 شهريور 1391

دوچرخه

هفته قبل بابایی از شرکت تماس گرفت و گفت که بعدازظهر برای دینا جون دوچرخه می خریم . دختر گلم خیلی خوشحال شد و طاقت  نداشت تا عصر صبر کنه . وقتی برای خرید دوچرخه رفتیم آقای فروشنده نیامده بود چند بار به همراهش تماس گرفتیم و بنده خدا می گفت یک ربع دیگه میام و ما حدود یک ساعت منتظر شدیم و دینا جون دیگه گریش گرفته بود و می گفت شما دوچرخه نمی خرین . تصمیم گرفتیم برگردیم که  آقای  فروشنده با موتور رسید ظاهرا موتورش خراب شده بود و برای همین دیر کرده بود دینا جون از خوشحالی ذوق کرده بود رفتیم توی مغازه و مشغول دیدن دوچرخه ها شدیم خیلی دوست داشت موقع خرید دوچرخه خودش باشه و بابایی تنهایی نره بخره و رنگ دوچرخشو خودش انتخاب کنه...
21 شهريور 1391

نوه خاله محترم

یک اتفاق خوب تولد نوه خاله محترم شب بیست و سوم ماه رمضان بود که دینا جونم خیلی ذوق کرد .البته چشم آقاجان و مادر جان هم روشن چون بسلامتی اولین نبیره (نوه فرزندشون) رو اگه درست گفته باشم دیدند. روزی که برای عیادت دختر خاله دینا جون مریم خانم رفتم بیمارستان دینا جونو با خودم نبردم و از نی نی شون سارا کوچولو عکس گرفتم و به دینا نشون دادم .چند روز بعد هم که میخواستیم بریم دیدن سارا کوچولو دینای عزیزم سرماخورد و کمی هم طولانی شد ما هم برای اینکه سارا کوچولو مریض نشه رفتنمون رو عقب انداختیم روزی که می خواستیم بریم خونه دختر خاله مریم دیگه طاقت دختری برای ذیدن سارا تموم شده بود و میگفت دلم خون شد سارا رو ندیدم. اونجا هم که رفتیم آروم کنار سارا...
12 شهريور 1391

عید فطر

چند روز مونده به عید فطر عمو حسن اومدند مشهد و دوباره دور هم جمع شدیم . یک شب افطاری خونه مامانجی یک شب خونه عمه فاطمه و روز عید هم مهمان دختر عموی بابایی توی ویلای شاندیز بودیم. از دو روز تعطیلی ما فقط یک شب موندیم چون شما دختر عزیزم سرماخوردگی داشتی و دوست داشتی بری استخر و آب بازی کنی و ما هم برای اینکه بدتر نشی تصمیم گرفتیم برگردیم.البته تا آخر هفته که عمو حسن مشهد بودند دید و بازدیدها ادامه داشت. یک شب مهمان پسر عمو بابایی بودیم که همسرشون فاطمه خانم به گل و گیاه علاقه زیادی دارند و حیاطشون رو مثل یک باغ کوچیک و نمایشگاه گل و گیاه درست کردند  البته چون شب بود نشد عکسای خوبی بگیرم و روز آخر هم ما تصمیم گرفتیم سفره ختم صلواتی ک...
12 شهريور 1391