دینا جوندینا جون، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

دینا مهربون بابا

نوه خاله محترم

یک اتفاق خوب تولد نوه خاله محترم شب بیست و سوم ماه رمضان بود که دینا جونم خیلی ذوق کرد .البته چشم آقاجان و مادر جان هم روشن چون بسلامتی اولین نبیره (نوه فرزندشون) رو اگه درست گفته باشم دیدند. روزی که برای عیادت دختر خاله دینا جون مریم خانم رفتم بیمارستان دینا جونو با خودم نبردم و از نی نی شون سارا کوچولو عکس گرفتم و به دینا نشون دادم .چند روز بعد هم که میخواستیم بریم دیدن سارا کوچولو دینای عزیزم سرماخورد و کمی هم طولانی شد ما هم برای اینکه سارا کوچولو مریض نشه رفتنمون رو عقب انداختیم روزی که می خواستیم بریم خونه دختر خاله مریم دیگه طاقت دختری برای ذیدن سارا تموم شده بود و میگفت دلم خون شد سارا رو ندیدم. اونجا هم که رفتیم آروم کنار سارا...
12 شهريور 1391

عید فطر

چند روز مونده به عید فطر عمو حسن اومدند مشهد و دوباره دور هم جمع شدیم . یک شب افطاری خونه مامانجی یک شب خونه عمه فاطمه و روز عید هم مهمان دختر عموی بابایی توی ویلای شاندیز بودیم. از دو روز تعطیلی ما فقط یک شب موندیم چون شما دختر عزیزم سرماخوردگی داشتی و دوست داشتی بری استخر و آب بازی کنی و ما هم برای اینکه بدتر نشی تصمیم گرفتیم برگردیم.البته تا آخر هفته که عمو حسن مشهد بودند دید و بازدیدها ادامه داشت. یک شب مهمان پسر عمو بابایی بودیم که همسرشون فاطمه خانم به گل و گیاه علاقه زیادی دارند و حیاطشون رو مثل یک باغ کوچیک و نمایشگاه گل و گیاه درست کردند  البته چون شب بود نشد عکسای خوبی بگیرم و روز آخر هم ما تصمیم گرفتیم سفره ختم صلواتی ک...
12 شهريور 1391

تحقیقات مامان

چند وقتیه که تصمیم گرفتیم انشاالله بزاریمت مهد برای همین تحقیقات مامانی برای پیدا کردن یک مهد خوب شروع شده چند روز قبل هم بردمت یکی از مهد کودک های نزدیک خونه تا هم من به تحقیاتم برسم و هم شما دختر عزیزتر از جانم با محیط مهد آشنا بشی . البته این طوری فقط میشه از قیمتها و امکانات مهد سردربیاری و برای فهمیدن عملکرد مهدها فکر کنم بهتر باشه چند روزی بریم پارک و از مامان نی نی های دیگه بپرسیم کدوم مهد بهتره چون هیچ کس خودش نمیگه ماست ما ترشه. بگذریم اون روز که برای اولین بار توی مهد رفته بودی خیلی هیجان زده شدی و وقتی برگشتیم خونه نشستی و بعد از مدتها که سراغ نقاشی نمی رفتی چند تا نقاشی پشت سر هم کشیدی و هر کدوم هم که تمام میشد میاوردی و ماجراشو...
14 مرداد 1391

رمضان

ماه رمضان ماهی پر از معنویت و نزدیکی به خدا و دعا است. این چهارمین ماه رمضونیه که تو دختر عزیزم کنار مون هستی . با هر ماه رمضونی که میاد بزرگتر شدنت رو بیشتر حس می کنم چهارتا ماه رمضون دیگه که بگذره شما هم به سن تکلیف میرسی و روزه گرفتن واجبت میشه این چها ر سال که خیلی زود گذشت انگار هر چی آدم بزرگتر میشه زمان هم زودتر میگذره و فرصتها رو بیشتر از دست میده همین ماه رمضون که امسال توی گرمترین ماهای ساله و قبل از اومدنش همه می گفتیم این روزهای طولانی رو چطوری روزه بگیریم پنج روزش گذشت و هنوز چشم بهم نزدیم تموم میشه و حسرت فرصتهای از دست رفته تو دلمون میمونه. دینای مامان همه میدونیم که باید قدر فرصتها رو بدونیم ولی باز هم غفلت می کنیم این روزها...
4 مرداد 1391

رمضان

ماه رمضان ماهی پر از معنویت و نزدیکی به خدا و دعا است. این چهارمین ماه رمضونیه که تو دختر عزیزم کنار مون هستی . با هر ماه رمضونی که میاد بزرگتر شدنت رو بیشتر حس می کنم چهارتا ماه رمضون دیگه که بگذره شما هم به سن تکلیف میرسی و روزه گرفتن واجبت میشه این چها ر سال که خیلی زود گذشت انگار هر چی آدم بزرگتر میشه زمان هم زودتر میگذره و فرصتها رو بیشتر از دست میده همین ماه رمضون که امسال توی گرمترین ماهای ساله و قبل از اومدنش همه می گفتیم این روزهای طولانی رو چطوری روزه بگیریم پنج روزش گذشت و هنوز چشم بهم نزدیم تموم میشه و حسرت فرصتهای از دست رفته تو دلمون میمونه. دینای مامان همه میدونیم که باید قدر فرصتها رو بدونیم ولی باز هم غفلت می کنیم این روزها...
4 مرداد 1391

تولد چهارسالگی

تولد چهارسالگیت مبارک.یکشنبه هفته گذشته به همراه دایی علی و خانواده و مادرجان عازم سفر کیش بودیم و چون تولدت همزمان با برگشتمون میشد بابایی همون روز یکشنبه کیک تولدت رو گرفت و قبل از اینکه بریم فرودگاه تولدت رو خیلی خودمونی با حضور آقاجان و خاله ثریا و خاله فریده و همسفرامون برگزار کردیم.شب قبلش هم دایی جون زحمت کشیده بود و هدیه تولدت یک عروسک baby برات آورده بودند هدیه من و بابایی هم کفش و لباسی که از کیش خریدیم باشه ,البته قصد داشتیم که یک النگو طلا برات بخریم که به خاطر این مسافرت کمی عقب افتاد. الهی همیشه شاد ببینمت و همیشه بهترینها رو برات از خدا میخوام.از دوستای مهربونی که تولدت رو توی پست قبلی تبریک گفته بودند هم خیلی ممنونیم. ...
26 تير 1391

تولد چهارسالگی

تولد چهارسالگیت مبارک.یکشنبه هفته گذشته به همراه دایی علی و خانواده و مادرجان عازم سفر کیش بودیم و چون تولدت همزمان با برگشتمون میشد بابایی همون روز یکشنبه کیک تولدت رو گرفت و قبل از اینکه بریم فرودگاه تولدت رو خیلی خودمونی با حضور آقاجان و خاله ثریا و خاله فریدهو همسفرامون برگزار کردیم.شب قبلش هم دایی جون زحمت کشیده بود و هدیه تولدت یک عروسک baby برات آورده بودند هدیه من و بابایی هم کفش و لباسی که از کیش خریدیم باشه ,البته قصد داشتیم که یک النگو طلا برات بخریم که به خاطر این مسافرت کمی عقب افتاد. الهی همیشه شاد ببینمت و همیشه بهترینها رو برات از خدا میخوام.از دوستای مهربونی که تولدت رو توی پست قبلی تبریک گفته بودند هم خیلی ممنونیم. ...
26 تير 1391

باغ گردو

اخر هفته گذشته رو مهمون دایی علی در باغ گردو طرقبه بودیم.اقاجان ومادرجان هم اومده بودند.دایی جون هم بساط منقل و جوجه رو راه انداخته بود. شما هم با پسر دایی ها سرگرم بودی و با شما بازی می کردند که بیشتر بهت خوش بگذره.چندوقتیه که مادرجان به خاطر مشکلات پوکی استخوان که داره صدمه زیاد میبینه اینبار هم دست راستش دچار ضربدیدگی شده ولی بخیر گذشته ومثل پارسال شکستگی نداره.انشاالله زودتر خوب بشن. . ...
12 تير 1391

باغ گردو

اخر هفته گذشته رو مهمون دایی علی در باغ گردو طرقبه بودیم.اقاجان ومادرجان هم اومده بودند.دایی جون هم بساط منقل و جوجه رو راه انداخته بود. شما هم با پسر دایی ها سرگرم بودی و با شما بازی می کردند که بیشتر بهت خوش بگذره.چندوقتیه که مادرجان به خاطر مشکلات پوکی استخوان که داره صدمه زیاد میبینه اینبار هم دست راستش دچار ضربدیدگی شده ولی بخیر گذشته ومثل پارسال شکستگی نداره.انشاالله زودتر خوب بشن. . ...
12 تير 1391

دریاکنار خیلی قشنگه

چند روزی رفته بودیم شمال .مامانجی و عمه جونا و ما رفتیم ویلای ساری که عمه مهری گرفته بودند و عمو حسن و خانواده هم از کرج اومده بودند . به دینا جون خیلی خوش گذشت چون اب بازی رو خیلی دوست داشت و می گفت همین جا بمونیم هر وقت برمیگشتیم ویلا می گفت دوباره بریم شمال البته منظورش دریا بود.خونه عمو حسن هم رفتیم و دو شب اونجا موندیم .   ...
1 تير 1391