دینا جوندینا جون، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

دینا مهربون بابا

موقع اومدن آقاجان

بعد از کلی انتظار بالاخره آقاجان بامداد روز پنجشنبه ساعت دو به مشهد رسیدند والحمدلله بسلامتی برگشتند ما نتونستیم بریم فرودگاه و صبح خیلی زود خودمون رو به خونه آقاجان رسوندیم و از دیدن آقاجان بعد از سی و دو روز خیلی خوشحال شدیم مخصوصا دینا جون که صبح به این زودی وقتی گفتم آقاجان اومدن بیدار شد و اماده شد و وقتی رسیدیم خاله ثریا و فریده از شب قبل اونجا بودند و آقاجان مشغول صبحانه خوردن بودند که بلند شدند و یک دستبند و پیراهن خوشگل به دینا جون دادند بعد که کم کم بقیه هم اومدند به همراه آقاجان رفتیم حرم زیارت آقا امام رضا علیه السلام و دینا جون با دسته گلی که دایی علی زحمت خریدنشو کشیده بودند به استقبال آقاجان اومد و تا لحظه ای که می خواستند گو...
30 آبان 1391

قبل از اومدن آقاجان

دو روز پشت سر هم رفتیم پیش مادرجان و اونجا موندیم . دینا جون میگفت وقتی آقاجان بیان دوست داره مهد نره و غایب بشه و چون آقاجان تاخیر داشتند و پنجشنبه و جمعه می رسیدند ما زودتر رفتیم تا دینا خانم غیبت داشته باشند یک چند روزی بود که صبح ها برای رفتن به مهد خیلی اذیت می کردی و میگفتی نمی خوام برم اصلا دوست ندارم و علاقه به مهد ندارم رفتم پیش مربیت و صحبت کردم . فهیمه جون (مربی) که دانشجوی روانشناسی هم هست گفت چند روزی دینا جون توی کلاس هم دلهوایی شده و حواسش جای دیگه است به من هم گفته وقتی آقاجانم بیاد می خوام غایب بشم و فکر کنم خیلی دلتنگ شده . مامان فدای اون دل کوچیکت و مهربونت بشه که وقتی از آقاجان صحبت می کردیم از بس دلتنگ بودی می گفتی...
30 آبان 1391

بعد از اومدن آقاجان

این چند روز که آقاجان برگشتند اصلا حالشون خوب نیست . سرماخوردگی شدید بعلاوه اینکه چشمشون رو که عمل کردند عفونت کرده و مشغول دکتر و دارو خوردن هستند . انشاالله همه مسافرا به سلامت به خونه هاشون برگردند و خدا همه مریضها رو شفا بده . دیروز دینا جون که یاد گرفته شماره تلفن بگیره با آقاجان تماس گرفت تا احوال بپرسه و البته مهد رفتنش هم خیلی خوب شده .دیروز صبح که بیدار شد گفت مامان من دیگه نمی گم مهد نمیرم و خیلی خوب و راحت لباسهاشو پوشید و رفت . این هم از ماجراهای این مدت که دیر اومدیم .
30 آبان 1391

عید قربان مبارک

عید سعید قربان بر همه مسلمانان مبارک. جمعه پیش مادرجان بودیم جای آقاجان خالی بود .دایی علی هم اومده بودند و دور هم بودیم .یکی دو روز بود که از آقاجان بی خبر بودیم چون گوشیشون خاموش بود تا اینکه صبح عید آقاجان زنگ زدند و خبر سلامتیشون رو دادند و گفتند که گوشی خراب شده و فعلا نمیشه باهاش تماس گرفت.انشاالله توی این عید بزرگ همه به آرزوها و حاجاتشون برسند. ...
8 آبان 1391

دینا و گلپر (قلک)

هفته قبل مربی دینا جون از مامانا خواسته بودند که قلک بسازیم و به مهد بفرستیم تا بچه ها پس انداز کردن رو یاد بگیرند و این قلک طوری باشه که پول توش دیده بشه تا بچه ها زیاد شدن پول رو ببینند و ذوق کنند و بیشتر تشویق بشند البته دینا جون از وقتی که می تونست سکه یا چیزهای کوچیک رو توی دستش بگیره و توی سوراخ بخاری یا سوراخ سمبه های دیگه بیاندازه با قلک تلفنی قرمزی که مادرجان براش خریده بودند پس انداز رو شروع کرده بود و تا حالا چند بار قلکش رو خالی کردیم و بابایی یک چیزی هم روش گذاشته و عروسکهای کارتونی مورد علاقه دینا جون رو براش خریده و حالا یک قلک هم توی مهد اضافه میشه و بسلامتی خانمی دو قلکه میشن خلاصه یک روز که دینا جون رو بردم مهد وقتی برگشتم...
8 آبان 1391

لبیک اللهم لبیک

چند روز دیگه روز عرفه و عید قربانه و این روزها حال و هوای حج دلهای همه رو راهی سرزمین وحی میکنه.امسال بر خلاف سالهی قبل حساب روزهای مونده به ماه ذیحجه رو داشتیم از پنج شش ماه قبل می دونستیم کی ماه ذیحجه شروع میشه و چه روزی عرفه و عید قربانه آخه آقاجان امسال راهی حج شدند و حالا چند روز بیشتر به این اجتماع عظیم نمونده و ما هم انتظار اومدن این روزهای معنوی رو می کشیم البته با کلی دلشوره و دلواپسی برای سلامتی آقاجان الهی که همه مسافرا حجشون قبول باشه و به سلامتی به خونه هاشون برگردند. شنبه گذشته آقاجان پرواز داشت و برای اینکه خداحافظی کنند جمعه هم رو دعوت کردند تا دور هم باشیم .من و دینا جون هم از پنجشنبه رفتیم خونه آقاجان و تا جمعه ع...
30 مهر 1391

اولین روز مهد

١٥ مهرماه  اولین حضور دینا جان در مهد بود .از مدتها قبل شور و اشتیاق زیادی برای رفتن به مهد نشون میدادی و خیلی دوست داشتی با بچه های دیگه بازی کنی .بعد از اینکه با هم چند تا مهد رو دیدیم تصمیم گرفتیم توی مهد نزدیک  خونه که هم شرایط خوبی داره و هم به خونه نزدیکه ثبت نامت کنیم . ولی روز اولی که رفتی مهد  راحت از من جدا نشدی و می خواستی من هم پیشت باشم . دست منو محکم گرفته بودی من هم تا توی کلاست همراهت اومدم  و مربی ازت خواست تا خداحافظی کنی و بری توی کلاس و آ روم گفتی خداحافظ و رفتی توی کلاس می خواستم ببوسمت ولی این کارو نکردم  تا گریه ات نگیره . می دونم توی دلت چی میگذشت همیشه توی هر جمعی مامان و بابا همراه و پ...
17 مهر 1391

میلاد امام رضا علیه السلام مبارک

اواخر شهریور عمو حسن به خونه جدید اسباب کشی کردند و چون می خواستند گوسفند بکشند از ما هم خواستند اونجا باشیم .بابایی چند روزی مرخصی گرفت و به همراه مامانجی و عمه مریم و عمه فاطمه با ماشین عمه مهری راهی کرج شدیم و شما هم یک سفر دیگه رو تجربه کردی (عمه مهری چون معلم هستند نتونستند بیان که جاشون خیلی خالی بود ) . قصد داشتیم زود برگردیم اما فامیلای بابایی (پسر عموی بابای بابایی خانواده آقای طبسی و عزیز خانم ) که کرج زندگی میکنند اجازه نمیدادند و ما رو دعوت می کردند و میگفتند اگه نیایید یعنی دوست نداریید ما هم که اومدیم مشهد بیایم خونتون برای همین تا چهارشنبه شب که خونه عزیز خانم دعوت بودیم کرج موندیم و صبح پنجشنبه ششم مهر به سمت مشهد حرکت ...
9 مهر 1391

رفته بودیم عروسی

چهارشنبه هفته گذشته عروسی نوه دایی مامانی بود که دوست نداشتی بیایی دلیلش رو هم میگفتی که فامیلاتو نمیشناسم این هم از دختر بزرگ کردن ما, شنبه هم نامزدی دختر خاله شیما بود که خیلی دوست داشتی بریم این هم چون فامیل خودت بود . شیما دختر خاله ثریا هم بسلامتی ازدواج کرد انشاالله خوشبخت بشن .برای جشن عروسی هم باید تا اومدن شیرین از مالزی تا سال آینده صبر کنیم . جای شیرین هم خیلی خالی بود این جور موقعها خواهر بدرد می خوره مخصوصا خواهر بزرگتر. کککک ...
23 شهريور 1391

دوچرخه

هفته قبل بابایی از شرکت تماس گرفت و گفت که بعدازظهر برای دینا جون دوچرخه می خریم . دختر گلم خیلی خوشحال شد و طاقت  نداشت تا عصر صبر کنه . وقتی برای خرید دوچرخه رفتیم آقای فروشنده نیامده بود چند بار به همراهش تماس گرفتیم و بنده خدا می گفت یک ربع دیگه میام و ما حدود یک ساعت منتظر شدیم و دینا جون دیگه گریش گرفته بود و می گفت شما دوچرخه نمی خرین . تصمیم گرفتیم برگردیم که  آقای  فروشنده با موتور رسید ظاهرا موتورش خراب شده بود و برای همین دیر کرده بود دینا جون از خوشحالی ذوق کرده بود رفتیم توی مغازه و مشغول دیدن دوچرخه ها شدیم خیلی دوست داشت موقع خرید دوچرخه خودش باشه و بابایی تنهایی نره بخره و رنگ دوچرخشو خودش انتخاب کنه...
21 شهريور 1391